از قربان تا غدیر!
سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۱۲ ق.ظ
از قربان تا غدیر!
برکه، سال ها بود و سده ها که در تنهایی خود با زمزمه ی ستایش دوست و تسبیح و سلوک، جان می شست و بی اعتنا به آمدگان و رفتگان، در مستی تنهایی، جذبه ی شوق آفرین آسمان را در دل تجربه می کرد و با حضور سیال خود، کام تشنه ی گذرندگان را با قدحی و مشکی از آب سیراب می ساخت و سخاوتمندانه، خود را درون مشک ها جاری می کرد تا رهروان، در صحرا نیز از تشنگی در امان بمانند. برکه سال ها بود که در این تنهایی سکرآور، سرگرم دنیای خویش بود و از چند و چون روزگار برکنار. ... و چقدر خوش می داشت این دور افتادن ناگزیر و ناگریز را.
اما آن روز، التهاب و شور و تشنگی و حال و هوایی دیگر را در جان و دل می یافت و نمی دانست چرا. آیا رخدادی در راه بود؟ و چه بود این رخداد؟ این چه شوری است که در دلش قد می کشد و با شتابی شگفت، دامن می گستَرَد؟ حجم متراکم زمان از چه روست؟ این نسیم سبک و این رایحه ی ناشناخته که آسمان را به زمین و زمین را به آسمان پیوند زده است از کدام وجود و حضور مایه می گیرد؟ این کلاف نور که گیسوی خاک را به زلف ملکوت گره می زند چگونه و چرا؟
برکه حتی نمی دانست این دریای بهم پیوسته ی انسان ها که در کنار و کرانه اش ایستاده و بار بر زمین نهاده اند و در میانشان پرسش و جستجو برای دانستن، رو به گسترش است و تب اشتیاق در آنها اوج می گیرد، چه در سر دارند. و رهبر و کاروان سالار برای چه ایشان را به ماندن خوانده است. هر قدر گوش خواباند کم تر دریافت. اما به مرور دانست کاروانیان نیز چون او نمی دانند که این درنگ ناگزیر در زیر تابش آتشین خورشید از چه روست.
پس! کوشید بیش تر گردن بکشد تا کاروان سالار را بیابد و در چشمانش باریک شود و بلکه از این راز سر به مهر سر درآورد و بداند آنچه را که در تشنگی اش بیتاب شده است. درنگ برکه چندی نپایید. کاروان سالار بر سکویی که از توشه ی کاروان ها پدید آمده بود، فراز شد و پس از چشم چرخاندن در میان دریای مردمی که بیش از برکه تشنه ی دانستن بودند، نخست پروردگار را ستایش گفت و سپس پیام سترگ خداوند را برای مردمان بازگو کرد: ای پیامبر! به مردمان برسان آنچه بر تو فرو فرستادیم، اگر چنین نکنی، چنان است که رسالت خویش را به جای نیاورده ای. و بیم مدار که خدای ات تو را نگاهبان خواهد بود.
برکه بیشتر و مردمان افزون تر از برکه در شگفتی فرو رفتند. این، کدام پیام است که اگر رسانده نشود، رسالت محمد امین ناتمام می ماند؟ چیست این امر الهی که با همه ی سال های پیامبری و همه ی آیات قرآن برابری می کند؟
و سکوت بود و پرسشی ژرف تر از پیش. برکه در چشم مردمان دید و خواند که در درونشان غوغای شگفتی از شور و شوق دانستن موج می زند. و در دل سیال خود، یک بیتابیِ تجربه نشده را. گویی زمان نیز از رفتن باز مانده بود و ثانیه ها در پرسش مشترک برکه و مردمان، تلواسه می زد. تاریخ هم تشنه بود دانستن راز را و رمز تکمیل رسالت رسول خاتم را. و شگفتیِ هستی، از همه بیش. چند دقیقه بیش نگذشت و در همین دقایق کوتاه، همه ی ارواح پاک و خجسته و برگزیده در گوشه کنار برکه گرد آمدند تا این پیام خاص را بدانند که چکیده رسالت همه ی پیامبران و از جمله محمد مصطفی به شمار می رفت. حتی پردیس هم گوش خوابانده بود کلام رسول خاتم را. و رسول، علی را که در کنارش بود بر بلندی دعوت فرمود و آنگاه دستان اش را گرفت و بالا برد و زلال زمزم وحی را در گوش منتظران و مشتاقان جاری کرد: هر کس من مولا و رهبر اویم، این علی مولا و رهبر اوست.
حریر نفس ها در سینه رها شد. زمان دانست که بی پناه نمی ماند. تاریخ دریافت که جمال حق جاری است. پیامبران دانستند که آنکه بارها از او شنیده اند اکنون در برابرشان و در کنار رسول خاتم قدافراشته است و از دیدارش به خود شادباش می گفتند. و توده ی مردم که مهر علی را در جان و دل داشتند، آرامش یافتند و بروشنی دیدند که علی تجلی محمد است و جان تابناک محمد در نهاد علی جاری. و برکه سرخوشانه رقصید. در خود جوشید و نوشید. و سرمست از آنکه مهمترین پیام وحی در کنار و کران او ابلاغ شده است.
تاریخ جامی از برکه نوشید و چشم به آینده دوخت تا مردمان، مقام علی را چگونه پاس می داند و با جان رسول چه می کنند.
اکبر نبوی الف
۹۵/۰۶/۳۰