کاش این قدر خوب و بزرگ نبودی...
کاش این قدر خوب و بزرگ نبودی...
مهدی نورمحمدزاده،حال ما، حال بعد از ظهرهای عاشورا است، حیرت و سرگشتگی! نه اشکی مانده برای گریستن و نه آهی برای کشیدن! چاره نیست الا انتظار وقت غروب و پناه بردن به زیارت عاشورا. گیرم که بخاطر شماتت دشمنان، پنهان کنیم بغض جانسوزی را که درون سینه مان شعله می کشد، چه کنیم با آتشی که از چشمهایمان می جوشد وقتی می رسیم به: «و هذا یوم فرحت به آل زیاد و آل مروان بقتلهم الحسین صلوات الله علیه!».
اما باید صبور بود و خسته نشد، باید تاب آورد این فقرات دردناک را تا رسید به: «و ان یرزقنی طلب ثارکم مع امام هدی ظاهر ناطق بالحق منکم!» که امید می دهد و آرام می کند!
حال ما، حال همان پیرزن ترک زبان عشایر است که زانو زده مقابل عکس حاج قاسم و با زبان عامیانه اش، قربان و صدقه اش می رود. مویه می کند و شهادت سردار همیشه فاتح را باور نمی کند! حق دارد و حق داریم باور نکنیم، مگر سردار سلیمانی قهرمان ملی ما نبود؟! مگر او نبود که ایرانی ها در سفر اربعین، پزش را به مسلمانان دیگر کشورها می دادند و با دیدن شوق و محبت آنها نسبت به سردار سلیمانی، قند توی دلشان آب می شد؟! مگر حاج قاسم و یارانش نبودند که یک تنه مقابل داعشی که به اندازه چندین کشور اروپایی وسعت گرفته بود و آشکار و پنهان تحت حمایت آمریکای جنایت کار در چندین کشور منطقه لنگر انداخته بود، ایستادند و با خون پاک خودشان ریشه این جانیان حرامی را خشکاندند؟!
حالا چطور رفتن چنین اسطوره ای را باور کنیم؟! مگر اسطوره ها هم مرگ دارند؟! مگر شهدا زنده نیستند؟! مگر مومن نیستیم به «بل احیاء عند ربهم یرزقون»؟! پس حق دارد آن پیرزنی که به عنوان نماد یک ملت داغدار چنین ناباورانه مویه می کند!
حال ما، حال مریدی است که مراد خویش گم کرده باشد! حال امّتی که قلب داغ دیده اش را توی دست گرفته و دنبال سردار فاتح آن می گردد! آنها که هنوز قلعه قلبشان از محبت سردار فتح نشده، کمی منصف باشند و یک نفر در بین همه ارتشها و ژنرال های جهان، شبیه او را بیابند و نشانمان بدهند! شبیه ژنرالی که بچه ها توی آغوشش احساس امنیت می کنند، فرماندهی که نیروهایش برای دیدن و بوییدن و بوسیدنش لحظه شماری میکنند! سرداری که سربازها، عاشقانه ترین نمازهایشان را به او اقتدا می کنند! صاحب منصبی که مردمش را عاشقانه به آغوش می کشد و می بوسد، به پای مادران شهید می افتد و بوسه بر چادرشان می زند! سرداری که خبیث ترین دشمنانش هم، روی حرف و وعده اش حساب می کنند و به ایمان او اعتراف دارند، رزمنده ای که از جنگ بیزار است اما برای تامین صلح و آرامش در جغرافیای منطقه، ناگزیر از جنگیدن است! بزرگ مردی که حتی در قنوت نمازش حواسش به گل دادن کودکی یتیم هست که مبادا دل داغ دیده اش رنجور شود!
ژنرال های خشک و خشن جهان امروز پیشکش، بروید سراغ بقیه آدم حسابی ها! یادمان نرفته عصبانیت پاپ کاتولیک ها که چطور دست آن زن ملتمس معنویت را می کوبید تا دست خودش را برهاند! به خدا خفه می شوم از سنگینی این تفاوت ها، کاش حاج قاسم این قدر خوب و بزرگ نبود، کاش اینقدر دوست داشتنی نبود تا می شد به نبودنش عادت کرد!
حاج قاسم دوست داشتنی بود و هست نه فقط بخاطر اراده آهنین و چهره مصمم و فرماندهی کم نظیرش، که بیشتر بخاطر «اخلاص و معنویت» ای که از جان پرنورش بیرون زده و در قلوب مومنان عالم رسوخ کرده است، نشانه اش هم اشک هایی که به هر بهانه ساده ای از چشم های خسته و شب زنده دارش جاری می شد و یادمان می آورد قصه «شیران روز و زاهدان شب» سربازان موعود را! حقا که باید بالید به اسلام و انقلابی که توانسته چنین سرداران و فرماندهانی تربیت کند و براده های عواطف قلوب مستضعفان عالم را به سمت خود جذب کند!
حال من، حال افسوس و شوق است.افسوس در فراق و شهادت سردار سلیمانی و شوق از تولد اسطوره «حاج قاسم» در تاریخ ایران زمین. بی شک اسطوره حاج قاسم در تاریخ این سرزمین خواهد درخشید و قصه لالایی مادرانی خواهد شد که خسته اند از بی تابی و بی خوابی فرزندانشان! آن نگاه نافذ و آن لبخند مهربان، سربرگ درخشان صفحات پر افتخار تاریخ ایران عزیزمان خواهد شد تا آیندگان غبطه بخورند بر روزگار و احوال ما که فرصت داشتیم برای دیدن و بوییدن و بوسیدنش و نیز توفیق یافتیم برای انتقام گرفتن از دشمنان و قاتلانش!
الف